داستان از این قرار است که ما پنچ شش سال پیش دستی به قلم برده، یک یا خدا گفته و نقشی بر بسم الله زده ایم که حاصل این شد:
و پس از دو سه سال بر روی موبایل خویش ریخته و برای یکی از دوستان بلوتوث فرمودیم و حدود یک ماه بعد با خبر شدیم که برادرمان در شهری دیگر بر روی موبایل یکی از آشنایان دور این نقش را دیده و آن آشنا گفته است که از اینترنت استخراج نموده است و خلاصه اینکه فقط با یک مختصر بلوتوثی این کار مثلا گرافیکی خیلی این ور و آن ور رفته است!
و خدا را شاکریم اثری دیگر از ما میان حلقه ی بلوتوثان جابجا نگردید!
راستی این بسم الله را تقدیم می کنم به شما دوستان وبلاگی عزیز که اهل دل هستید.
1. من زنده ام! یعنی در قید حیات هستم! یعنی گویا و احتمالا هستم!
2. البته یه چند وقتی دچار سکته وبلاگی ( که حس می کنم از واجبات وبلاگ نویسی طلاب است ) شده بودم!
3. البته سکته ما به دلیل مشکلات کوچک مالی بود که امان نمی داد تا اینترنت پر سرعتمان را شارژ بنماییم! و خودتان در جریان هستید که اینترنت دایالاپ! چه اینترنت خوبی است! و چقدر زیباست! مخصوصا اگر وبلاگت در بلاگر باشد که این امر با این اینترنت زیبا نیازمند صبر برادر گرانقدر و پیامبر خدا ایوب است!
4.برای اثبات زنده بودن خویش در ادامه داستانکی می گذاریم که چشم به راه نقد (سازنده ی!) شماست!
5. یا خودِ خدا!
***
روی بیست و نهمین پله
روی بیست و هشتمین پله همه چیزهایی که خورده بود به صورت قطعات کوچک یک سانتی و لزج بالا آورد. دختری که تازه رسیده بود به پله ها وقتی این صحنه را دید او هم یک ماده ی زرد و چسبنده بالا آورد. پیرمردی که داشت از بالای پله ها می گذشت ،خندید و سیگارش را به طرف پایین پله ها پرت کرد و رفت. رفتگری هرچه فحش محلی بلد بود بلند بلند نثار آن دو کرد. پسرکی سوار بر دوچرخه از کنار پله ها گذشت . کلاغ سیاهی از روی بلند ترین شاخه ی چنار پرید و مورچه ی سرخی بر روی بیست و دومین پله بدون هیچ سر و صدایی به راهش ادامه داد و مرد با چشمانی خیسِ اشک یک پله ی دیگر بالا رفت و باز روی پله ی بیست و نهم هرچه باقی مانده بود بالا آورد ...
_ اِ... 87 تمام شد؟! ... یک سال گذشت؟! ... واقعا یک سال گذشت؟! ... چرا من هیچی نفهمیدم؟!! ... چی شد؟! ... لامصب مثل بز گذشت!!!
لحظاتی بعد از تحویل شدن سال:
-خدایا تو که مقلب القلوبی یه رحمی به این قلب ما بنما... بیست سال گذشته و هیچ اتفاقی برای این قلب گرامی نیافتاده است... انگار نه انگار که احتمالا تا کنون باید تغییراتی چند پیرامون خویش داشته باشد و کمی با آن قلب هیجانی پانزده سالگی فرق کرده باشد... خدایا امسال را برای من یه نقطه شروع قرار بده... خدایا امسال من اینی که بیست ساله هستم نباشم...
یک ساعت بعد از لحظه تحویل سال:
(هرچه درون خاطرات سال پیشم دنبال یک اتفاق و یک شروع برای خودم گشتم هیچ اثر شایان توجهی در محضر ذهنمان جلوس پیدا نکرد و غمی دل و قلبمان را فراگرفت!!!)
-عجب خری هستم من!!!
دو ساعت بعد از لحظه تحویل سال:
-امسال توسعه یافتگی را کنار می گذارم ... به جان خودم...آقا جانتو را جان آن سیصد و سیزده سربازت یک نیم نظری به این طلبه از خدا بی خبر بنما،دلش پوسید از بس طلبه نبود!!!
سه ساعت بعد از لحظه تحویل سال:
(با بی میلی تمام سر سفره رنگارنگ اولین ناهار سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت می نشینم و در حد ترکیدن بهرمند می شوم تا بلکه غم و غصه را بفراموشم!)
سیصد و شصت و دو روز و دوازده ساعت و بیست و دو دقیقه بعد از لحظه تحویل سال:
-هیچ غلطی نکردم!!! چه کنم با این تنِ تن پرور و این میل و هوس دیوانه وار که هر کجا میلشان بکشد میبرند مرا!!!
چه کنم با این من؟!!! دهنم را سرویس کرده است! بی صفت سیصد و شصت و چهار روز فراموشم کرده بود!!!
انگار این بارهم لحظه تحویل سال مثل برادران چهارپا باید چنین بگویم:
اِ... 88 تمام شد؟!
خدا...خسته شدم از این خریت! ... تو رو به جان هرکسی که دوست داری نجاتم بده...
*عید تحویل حالتان ، بدجوری مبارک بادا.
*ببخشید این قدر بی حوصله می نویسم و دیر بروز می کنم ، باور کنید در خودم مانده ام و آرزوی یک حرکت خشک و خالی به جانم مانده!
*التماس دعا در حد بوندسلیگا!
* در ضمن یک سفر در پیش دارم که خبرش را می دهم! فقط دعا کنید که بشود...
چند شب پیش بالاخره میان هزارتا کار الکی و بی هدفی که دوروبرم را گرفته بود فیلم دو قسمتی و چهارو نیم ساعته «چـــــه» ساخته برادر استیون سودبرگ را تا به انتها به تماشا نشستم و در همین جا و بدون مقدمه پردازی باید بگویم که بدجوری حوس سیگار آنهم از نوع برگ را کرده ام و حیف که کلبه خراباتی ام در کنار شلوغی خانواده است و مجال این نداشتم که هنگام تماشای این بیوگرافی بی بدیل دستی به سیگار برم و به همراه چریک عزیز یعنی همان برادر چگوارا دم و و باز دمی دودی داشته باشم که البته صد حیف و افسوس!
باور کنید که این فیلم چهار ساعت و نیم زمان داشت و من با این که هر قسمت را در شب جداگانه دیدم باورم نمی شد که چهارساعت بیشتر میهمان روایت برادر سودبرگ از زندگی چریک چگوارا باشم و اصلا نفهمیده ام کی شروع شد و کی تمام!!!
راستش بخواهید فیلم مرا بدجوری گرفته است! مخصوصا قسمت اولش که کمی تا قسمتی کولاک بود و تکان دهنده! و شاهد سلوک دکتر چریکی هستی که سیگار برگ می کشد و انسانیت و اخلاق را به همرزمانش تعلیم می دهد و در میان تق و توق تیر و تفنگ کتاب خواندنش رها نمی شود و بر اساس مرام و سلوکش مردم کوچه بازار را مداوا می کند! و مسلکی را پایه گذاری می کند به نام (چریکیت)!
فیلم با اینکه طولانی است ولی خسته کننده و ایرانی اصلا نیست و تو با فرم و شیوه روایتی که کارگردان لحاظ کرده با قهرمان داستان همراه می شوی و این نکته حائز اهمیت است که با یک فیلم مردانه مواجه هستی و قهرمانش منش مردانه دارد و ناله و شیون نمی کند و بر اساس احساس تصمیم نمی گیرد و به راحتی تمام دستور اعدام همرزمانش که قانون شکنی و ظلم کرده اند را می دهد و خودش به نظاره می ایستد . قهرمان این داستان هرچند که شخصیتی تاریخی و واقعی بوده است اما با شیوه روایت کارگردان که حالتی مستند وار را انتخاب کرده است و بازی دیدنی «بنیتیو دل تورو» باور پذیری خاصی دارد.
البته این فیلم در نشان دادن درونیات و ذهن قهرمانش می لنگد و ما در سطح، شاهد این قهرمان و اسطوره آمریکای لاتین هستیم و ای کاش کارگردان به این نکته توجه می کرد و پا را فراتر از روایت تاریخی می گذاشت و به قهرمان فیلمش نزدیکتر می شد تا مثلا اینقدر صحنه اعدام چه و کلا صحنه های پایانی فیلم سرد و بی روح از آب در نمی آمد!
ولی تماشای این فیلم را از دست ندهید و هنگام تماشا به نکته توجه کنید که چرا قهرمانان تاریخی وقتی در سینمای ما به روایت در می آیند فرق خاصی با سیب زمینی پوره شده ندارند؟! و چرا مثلا ما اگر می خواهیم زندگی یک شهید را روایت کنیم نماز شب خواندن او رادر کودکی و در بغل مادر را نشان می دهیم؟! و به جای نشان دادن یک انسان ، یک فرشته از عرش کبریایی خداوند متعال را نشان می دهیم؟!
مثلا فرض کنید ما بخواهیم فیلمی در مورد یک چریک واقعی که یک تار مویش می ارزد به هزاران چگوارا؛ به نام مصطفی چمران که واقعا و به معنای واقعی کلمه یک مبارز بود، بسازیم چه چیزهایی را نشان می دهیم؟
فقط همین را بدانید که اگر ما ذرّه ای در روایت چنین شخصیتهایی موفق بودیم امروز به جای عکس های بزرگ چگوارا در اتاق هم سن و سالهای خودمان عکس مصطفی چمرانها بود!!!
«چه» ساخته استیون سودبرگ را ببینید و دعا کنید که کمی خداوند متعال کمی خلاقیت در فیلمسازی به کارگردانان سرزمینمان بدهد و فیلمنامه های ما کمی فیلمنامه باشند که شهید چمران را برایمان روایت کنند نه ساحت قدسی فرشتگان عرش خداوند متعال را!!
ماه بهمن جدیدا برای من بیشتر از اینکه شور حال انقلابی داشته باشد ،شور و حال جشواره ای دارد! (و یا داشت!) یادش بخیر چهارسال پیش بود که قرتییَت ما گل کرد و دل زدیم به دریا و همراه اخوی راهی تهران شدم و تا آنجا پیش رفتم که دربان جلوی رویم ایستاد و گفت:
- لطفا کارتتان را ببینم!
آقا از من علامه ی شهرستانی کارت ورود می خواست! خوب برادر ما اهل رسانه و خانواده سینماست و طبیعتا کارت ورود به سالن مطبوعات جشواره را داشت و من خوب نداشتم و دربان عزیز میلی به همراهی با دل کوچک ما نداشت و با احترام مرا به بیرون هدایت نمود! و در اینجا بود که من احترام خویش را نگه داشتم و رفتم پشت نرده های درب ورودی و همانند فیلم های هندی از پشت در برای اخوی دست تکان دادم و او نیز با لبخندی بر لب دست تکان داد و من ماندم و تهران و جشواره و سینما...
پشت در ماندن ما عالمی داشت! هر بازیگر و کارگردانی که اراده می کردیم سیگار بدست( البته در نود ونه درصد موارد!) از پیش رویمان عبور می نمود و ما بنا بر عادت مرسوم کف بر دهان مانده بودیم! خوب من بچه شهرستانی وقتی عباس کیارستمی با آن عینک دودی آنهم ساعت ده شب! می یاد روبروی من می ایستد و با این و آن عکس می گیرد، قاعدتا باید کف بُر شوم و یا مثلا وقتیکه پرویز خان پرستویی چشم در چشم من می اندازد و می گوید ببخشید!( همچین به من گفت ببخشید که فکر کردم عباس آزانس شیشه ایم و می خواستم بگویم حاجی دستت را می زاری روی گِلوم!)
کلاروز عجیبی بود! من تا به حال اینقدر برایم عشق سینما بودن مکشوف نشده بود، کی مکشوف شد؟ وقتی با پیاده چند قدم رفتم بالاتر از سینما فلسطین تا مثلا بلیط سینما عصر جدید گیرم بیاید که ناگهان با مقوله ای به نام صف سینما روبرو شدم!!!
صفی بود به درازای زیاد و بیش از حد ، باور کنید پانصد نفر حداقل درونش جا شده بودند و این صف طویل در خم خیابانی محو می شد! تجربه عجیبی بود، اینهمه آدم برای فیلم رئیس مسعود کیمیایی سرما را به جان خریده بودند و مثل آدم در صف ایستاده بودند و عجیب تر آنکه یقین داشتند که بلیط بهشان نمی رسد!
مسیر کج نمودم و من نیز برای فهمیدن دلیل این عشق کذایی جایی انتهای صف جای برای خویشتن پیدا نمودم و سعی کردم که تهرانی جلوه بدم ولی قیافه ام بسی تابلو بود گویا! یک ساعتی میان این جمعیت دلشیفته حضرت سینما ایستادم و جایتان خالی بحث هایی با هم صفان اندر باب سینما و جشنواره و سیاست وغیره نمودیم و در همین بحث ها بود که با یک عشق سینمای هفتاد ساله آشنا شدم!
پیرمرد عجیب عشق سینما بود! خاطراتی تعریف می کرد دال بر این مطلب بود، باورتان نمی شود مثل جوان بیست ساله شور و حال داشت ووقتی اندرباب سینما و فیلم هایی که دیده داد سخن می داد دیگر حواسش به اطراف و نگاههای مردم نبود و حاضر بود برای بهترین فیلم زندگی اش جان بدهد! می گفت: جشواره که شروع می شود زندگی من می شود سینما!
آن روز بعد از دو سه ساعت صف نوردی و خیابان گردی بالاخره به صورت کاملا اتفاقی حضرت سینما ما را طلبید و ما بدون صف رفتیم اولین فیلم جشواره ای را تماشا نمودیم که برایی شروع کار بد نبود، فیلم خون بازی را تا به انتها به تماشا نشستم و شاد بودم که توفیقی اینچنین نصیبمان گردید!
بعد از خون بازی دوباره راهی سینما فلسطین شدم تا با اخوی گرامی به شهر و دیار خویش برگردیم و که ناگاه توفیقی عظیم تر از توفیق قبلی نصیبمان شد و دل دربان سینما بر من حقیر به رحم آمد و گفت:
-بیا برو تو!
شیدا و سرمست رفتیم در خیل منتقدان و بازیگران و کارگردانان اندر پی برادر !
اخوی وقتی مارا دید بسی اظهار تعجب نمود و گفت: اینجا چه کنی؟
گفتم: بد مستی!!!
خندیدیم و دقایقی بعد بدلیل کمبود جا ( معلوم بود که دربان برای همه دلسوزی نموده بود!) بر کف سالن سینما به تماشای فیلم روز سوم نشستیمو نکته باحال اینجا بود که چندتن از منتقدینی که صبح تا شب در تلویزیون نقد می فرمایند نشستند کنار من و شروع کردند به بد و بیراه گفتن به کسانی که الکی وارد سینمای اهالی مطبوعات شده بودند و جای ایشان را به غارت برده بودند! منهم کم نیاوردم گفتم :
-بله... باید جلوی این کار بد را گرفت! ...
آن شب یه سوال ذهن من حقیر را گویا درگیر کرد: عشق سینما بودن تا چه حد و تا کجا؟!
خوشحال می شم اگر بشود سرش بحث کرد.
*
دیشب برگزیدگان جشواره بیست و هشتم را اعلام نمودند و من هنوز در کفم که این چه وضع داوریست!!! به خدا به غیر از حاتمی کیا هم کارگردان در مملکت هست! راستش امسال اصلا حال و حوصله ی جشواره رفتن نداشتم و این داوری ها نیز حال خوش ما را تکمیل نمودند!
البته نه اینکه به رنگ ارغوان فیلم بدیه، سوال اینجاست که چرا اینقدر بقیه فیلم ها را دست کم می گیرند و اینقدر شتاب زده عمل می کنند! آقای مارتین اسکورسیزی معرف حضور هست؟ این آقا این آخر عمری بعد اینهمه فیلم خفن و چند بار نامزد جایزه شدن بالاخره اسکار گرفت! حالا اینجا فقط کافیه حاتمی کیا باشی تا به فیلمهایت جور دیگر نگاه کنند و ...
و حرف آخر اینکه بنا بر گفته دوستانی که امسال جشواره رفتند گویا ما جزو نسل آخر جشواره بازها بودیم!
شکوفه زد ؛ بهار شد. پیرمردی خندید. گوشه گرم خانه ای نوزادی به دنیا آمد. سمیه سفره هفت سین بر فرش کوچک حال پهن کرد.آجیل میان مشت های گره کرده دست به دست می شد.آسمان آبی بود.از لب بام خانه بی بی، ابری تنها گذشت.قوری چای پر از چای بود.حمید لباس نو اش به همه نشان می داد. گلاب لی له بازی می کرد. بی بی عطر می زد و عباس هراسان آمد.
***
- باید بریم...
- کجا؟.... عباس توروخدا بگو ببینم چی شده!... تورو به جون بی بی...
- پاشو ... یالا... هیچی نگو ... بچه ها را آماده کن... زود باش زن... بدو... بیچاره شدیم... یالا...
- تا نگی چی شده پا نمی شم!... تو رو به جون حمید و گلاب .... عباسم چی شده.؟..
- خان عظیم...
- خان عظیم چی؟
عباس ستون بدنش شکست . نشست. بغضش شکست. ایستاد. اشک ریخت. از چشمان زن ،چشم مخفی می کرد.
- خان عظیم قصد جونم کرده سمیه.... بیچاره شدیم... میگه من جلال را فراری دادم...
-چی؟
- می خواد من رو بکشه !... می فهمی؟... سید رضا خانه ی خان بوده... خان به همه گفته خون من را بریزند!... سمیه... قصد جونم کردند!...
- غلط کردن!... تو که جلال من را فراری ندادی...داداشم خودش فرار کرده... غلط کرده هرکه قصد جونت بکنه... مگه من مُردم...بیا عباسم ...بیا بشین چای تازه دَمه...
***به سوراخ روی پیشانی خان عظیم و خونی که زیر سرش آرام آرام بروی زمین پهن می شد خیره شده بودند. سید رضا بالای سرش نشست و آرام گفت: شیر زن است این سمیه! شیر زن!
***
-جلال تو رو جون آبجی فرار کن... هیچکس نمی فهمه... تو رو جون بی بی...
-نمیشه... خان عظیم اگه بفهمه تو و عباس رو بیچاره می کنه... خون به پا می کنه!... آبجی تو رو به جون عباس بذار بمونم...
-فرار کن جلال...برو ... برو... اگه بمونی می کُشتت...
- بذار بِکُشه آبجی... من پسرش رو کشتم... راهی دیگه ندارم باید بمونم...
- بیا اینهم راه... اسب را بگیر و فرار کن... من نمی ذارم خونت را به خاطر یه حروم لقمه بریزن... تو جون دختر زبان بسته حسن را نجات دادی...قتل که نکردی!... تو رو به جان حمیدم برو... برو جلال...برو...
وقتی می گویند ملت ایران ملت سیاسی ای است باور کن! هی نگو: اینطوری هم که می گویند نیست!
برای من یکی که مثل روز روشنه از ایرانی جماعت سیاسی تر خودشان هستند و این ثابت شده است که هیجان در ایران رابطه مستقیمی با سیاست دارد!
یک شاهد مثال بیاورم که کمی تا قسمتی ابری باور کنید:
نشسته بودیم سر سفره ناهار میل می کردیم که حضرت تلویزیون نمایی از رخسار رئیس جمهور مملکت ارائه کرد که ناگهان برادرزاده اینجانب که دختری هفت ساله است و تازه مکتب رفته ؛فرمود:
ایران مثل یک کلاس است، و رهبر هم معلم کلاس است و رئیس جمهور هم مبصر کلاسه!!!!!!!!!!!
تا اینجای حرف برادرزاده گرامی باعث شد غذا در حلقوممان بماند و اندر کف باقی صحبت های ایشان باشیم!
ایشان صحبت خویش را اینگونه ادامه دادندی:
_ مبصر باید کلاس را آرام کند، خوب وقتی هم که معلم بیاد سرکلاس بچه ها آرام هستند
پس وقتی معلم هست مبصر می خواهیم چه کار!!!!!
به والله قسم به لحظه از خودش این سخنان را افاضه فرمود و من با لقمه ای غذا در دهان ، کف بر لب آوردم و در دل خویش گفتم:
·برای اثبات اینکه درباره الی فیلم خوب یا بسیار خوب یا اینکه عالی است همین تعجب شما از خواندن تیتر این پست کافی است! دیگه دلییل می خواهی چه کار؟تعجبی که کردی مارا بس! و هیچ نیازی به نقد و مقد و برداشت های روشنفکرانه نیست!
·البته برای اینکه عریضه خالی نماند چندتا نکته ای که بسی با آن حال نمودیم( به عنوان یک تماشاگر آنهم از نوع علامه قرتی نه از نوع منتقد برجسته عالم سینما!) را به اختصار می آوریم.
·شما هم اگه دید چیزی از قلم اینجانب جا مانده است متذکر شوید تا با کمال میل به عریضه بچسبانیم!
1.درباره الی چه فکری باید کرد؟!
2.نکته اصلی همینجاست: فکر کردن!
3.در این فیلم لامصب!(من کلا عادت دارم از چیزی که حال می کنم با این نوع گویش چاله میدانی تعریف کنم، پس ناراحت نشید وقتی می گم این فیلم لا مصب است!)نکته اصلی و کلیدی درگیر شدن قسمت اعظمی از مغز شریف آدمی است پیرامون مسأله الی!
4.پس این فیلم فیلم خوبی است چون باعث شد چند اپسیلون از سلول های خاکستری مغز من! برای لحظاتی به تأمل بنشیند و دراره الی فکری بنماید!
5.آخر من چه بگویم!؟ همین دیشب تیزر فیلم دختر میلیونر را دیدم و باز هم سلول های خاکستری به جریان افتاد و از خدای خویش اینگونه سوال نمود: خدایا چه شده است ؟ چه بلایی بر سر انقلاب فرهنگی! ما آمده است؟ این فیلم که حتما تیزرش را در عرش کبریایی ات دیده ای همان فیلم فارسی خودمان نیست! ؟ چه شده است مارا؟ خدایا سایه دوستانی چون اصغرخان فرهادی را از آستان سینمای ما کم ننما که سخت مشوش و فیلم فارسی باز، می گردیم! خدایا فیلم اخراجی های 2 را دیده ای؟!
6.درباره الی در جمع حرکت فرهنگی سینمای ما به سمت خاطرات شیرین فیلم فارسی و میل دوستان تهیه کننده به اشراقات فیلم های فارسی یک پدیده است!
7.باور ندارید؟!
8. کار بدی است که باور نمی کنید! باور کنید! آفرین به شما که باور می کنید!
9. چرا چون: این فیلم لامصب داستان دارد!
10.داستان که می گویم یعنی اینکه قصه ای را تعریف می کند که من تو باورش می کنیم و مثلا بعد از تماشای فیلم به یکدیگر نمی گوییم عجب داستان عاشقانه ای داشت و یا عجب تخیل و رویاهایی و یا اینکه آخرش نفهمید تایتانیک مرد بود یا زن؟!
11.قصه اش آنقدر به حال و هوای اطراف ما نزدیک است که خنده ات می گیرد و اگر باور نمی کنی یک بار با جمع دوستان یا خانواده برو کنار دریا تا ببینی الی با تو و دریا چه کرده است و اگر بچه داشته باشی چشم ازش نمی توانی برداری و از دریا دورش می کنی!
12.چه کرده است این الی و درباره اش!
13.این فیلم لامصب بازیگرش شخصیت دارد!
14.اصولا در ایران شخصیت های اکثر فیلم ها یا در حد بز هستند و یا در حد بزغاله و در گاهی اوقات در حد آمیتاباچان!
15.ما در این فیلم با شخصیت هایی طرف هستیم که آدم هستند! مثل من و شما هستند! همان برخوردی را می کنند که به شخصه حتما در آن موقعیت می کنم و مثل آدم سر هم داد می زنند نه مثل آرلوند شواتزینگر!
16.صحنه دعوای مریلا زارعی و پیمان معادی را در آشپزخانه ببینید و دقت کنید که مریلا زارعی چقدر مثل آدم (از نوع زن) می گوید: من می خوام برگردم تهران...
17. به نقل از سایت درباره الی: بیشتر صحنه های اصلی فیلم هیچ وقت توسط بازیگرها تمرین نشده بود تا تازه بماند مثل صحنه طلایی صحبت علیرضا با سپیده در آشپزخانه . صحنه بگومگو پیمان (پیمان معادی) و شهره (مریلا زارعی) در آشپزخانه هم اصلا در فیلمنامه نوشته نشده بود و فرهادی یکهو تصمیم گرفته این صحنه را در فیلمش بگنجاند. پیمان معادی و مریلا زارعی هم برای بازی این صحنه که زمان فیلمبرداریش را هم نمی دانستند ، کلی اضطراب داشتند.
18.خوب این کارها را می کند که این شخصیت ها در حد و حدود بز نمی شوند و جاندار هستند!
19.این عکس را ببینید:
20. همراه من بگویید لامصب!
21.این فیلم لامصب کارگردان دارد!
22.در یک جا فرق آژانس شیشه ای و اخراجی ها2 را نوشته بودم و گفته بودم عجب شاهکار دلقکیسم ای است این اخراجی های 2 !
23.مجبورم نکنید که بگویم کارگردانی این فیلم مثلا با فلان فیلم2 تا حدودی فرق دارد!
24.باور ندارید!؟
25.بازهم به نقل از سایت درباره الی: - اصغر فرهادی برای این که روابط بین شخصیت های داستان ، واقعی و باور پذیر از آب در بیاید ، در تمرین هایی که یک ماه قبل از فیلمبرداری در سالن تئاتر شروع شده بود ، به بازیگرها پیشنهاد داد صحنه هایی که در فیلمنامه نوشته نشده اند را با هم تمرین کنند. صحنه هایی مثل صحبت تلفنی احمد (شهاب حسینی) با سپیده (گلشیفته فراهانی) درباره "الی" وقتی احمد آلمان بوده یا صحنه دعوای علیرضا (صابر ابر) و الی (ترانه علیدوستی) در شب قبل از مسافرت الی به شمال.
26.نقل: پایان اولیه فیلم که در فیلمنامه نوشته شده همین پایانی نبوده که الان می بینیم . فرهادی در فیلمنامه اش داستان را با نشان دادن علیرضا در یکی از استراحتگاه های شمال تمام می کند. اما روزی که نوبت فیلمبرداری این صحنه بوده ، به خاطر ابری بودن هوا و باریدن باران ، زمان فیلمبرداری کمی عقب می افتد که یکهو فرهادی تصمیم می گیرد گروه را زیر باران کنار دریا بفرستد و صحنه معنادار بیرون کشیدن ماشین از شن و ماسه را فیلمبرداری کند.
27.بله کارگردانی هم شغلی است خوب در صنعت سینما که گاهی بدرد می خورد!(قابل توجه دوستان عزیزی که ...)
28.این فیلم لامصب حرف برای گفتن دارد!
29.به این عکس هم نگاه کنید:
30.حتی عکس فیلمش هم با آدم حرف می زند! به شانه هایش دقت کنید!
31.خیلی فلسفه بافی نمی خواد تا آدم بگه حرف این فیلم چی بود، فقط کافیه که به سکانس آخر کمی دقت کنی تا بترسی از این اتفاق و بلایی که به این سادگی بر سر آبروی الی آمد! بلایی که باعثش موجودات فضایی و آدم خوارها نبودند بلکه آدم هایی مثل من و تو بودند! مثل ما! مثل سپیده!
32.چه صحنه ای بود صحنه ی آخر فیلم! دیوانه کننده است تنهایی سپیده و ماشین در گِل مانده!
33.این فیلم لامصب تدوین و تدوینگردارد!
34.هايده صفی ياری را می شناسی؟ آژانس شیشه ای را دیده ای؟ چهارشنبه سوری را چی؟ تدوین سکانس های غرق شدن را بازهم ببین و به این نکته توجه کن که این تدوین حرفه ای است که تو را به فضا می برد و درگیر صحنه می کند!
35.این فیلم لامصب فیلم بردار دارد! به من که تصویری نشان داد که در فیلم های ایرانی تجربه اش نکرده بودم و شاخ در آوردم! کادرها چشم را نوازش می دهند!(عجب جمله ی ادبی ای فرمودیم!)
36.این فیلم لامصب راز دارد! البته نه راز صندوقچه گمشده دزدان دریایی بلکه رازهایی که با خوب دیدن و چند بار دیدن فیلم بر ملا می شوند مثلا به اسراری که فرهادی درون بازی پانتومیم گذاشته بیشتر دقت کن و توجه داشته باش که وقتی کسی خواب دندان افتادن ببیند تعبییرش این است که آشنایی خواهد مُرد!
37.می خواستم بگویم این فیلم لامصب موسیقی ندارد !!!
38.درباره الی موسیقی متن ندارد و ندارد و ندارد و وقتی هم که دارد بیچاره کننده دارد! «موسیقی آخر song for Eli نام دارد که اثر Andrea Bauer آهنگساز آلمانیست. جالبتر اینجاست که اصغر فرهادی به طور اتفاقي اين آهنگ را پيدا كرده است. توی سیدیهایی که دوستانش بهش داده بودند دنبال موسیقی میگشته که از این آهنگ خوشش میآید و تازه آن جا میفهمد که اسم آهنگ song for Eli بوده است!(نقل قول از میثم یوسفی در سایت نسیم هراز)»
39. ودر انتهای عریضه ، یک خاطره با حال از اولین تماشای فیلم درباره الی: می دانید چه حسی به آدم دست می ده وقتی با هزار بدبختی توی شهر غریب بری سینما به تماشای درباره الی و ناگهان در قسمتهای انتهایی فیلم آمپر قضای حاجتت بچسپه به ته و تو بمانی بین آخرین صحنه های فیلم یا wc! و تو انتخابت نجات دادن آبروی خودت باشد و نه دیدن سرنوشت آبروی الی! و این بود یک در کف ماندن زیبا از اینجانب!
40.راستی واقعا یه پایان تلخ از یه تلخی بی پایان بهتره!!!
گویند شهید آوینی به طلبه هایی که اهل سینما و هنر و این قرتی بازی ها بوده اند می گفته:
«علامـــــــه قـــــــرتی!»
اما اینجانب : در طلبه بودنم که شک دارم!
در علامه بودنم که دیگر هیچ نگو!
ولی به قرتی بودنم یقین محض دارم!!!
پس اگر حوصله دارید بخوانید نوشته های یک علامه قرتی را اندر باب : هنر ، فرهنگ و سس کچاپ!