۲۷ بهمن ۱۳۸۸

نیستی سیّد؟!



نیستی سید؟!
نیستی ببینی بر سر ما (به اصطلاح ) طلاب چه آمده؟
منبرمان همان منبر صدو پنجاه سال پیش است و لبخندمان خشک تر و بی روح تر از دوران تحریم تنباکو!
سراغ از دم مسیحایی نگیر که هیچ حوصله اش را نداریم!
امروز من طلبه اگر نماز صبحم قضا نشود شاهکارم!
نیستی سید؟!
این حرف ها که برایمان جا گذاشته ای عجیب است سید! در عجبم که در آن دوران چرا حکم به تکفیر تو ندادند ؟!
امروز گویا مثل تو بودن سخت که هیچ، محال است و اگر حوزه پنج نفر مثل تو داشت، این روزگارمان نبود!
نیستی سید؟!

*
همان بهتر که نیستی ! اگر بودی دق می کردی سید !
نباش سید که سخت خوابمان می آید!
بی زحمت همین چراغی  را که روشن کرده ای نیز خاموش کن که چشممان را می زند و نمی گذارد آسوده بخوابیم!
راستی سید  اگر روزی پیدایت شد سری به ما نیز بزن که  زمانی سخت دوستت داشتیم!
یادت نرود به ما سر بزنی، بیا همانجا که طلاب مریض را می برند و سراغ بخش آلزایمر را بگیر، آنجا حتما ما را پیدا می کنی!
تا آن روز حتما تو و امثال تو را فراموش کرده ایم!
یادت نرود سید...

۱۵ بهمن ۱۳۸۸

جشواره ای برای حضرت سینما!


ماه بهمن جدیدا برای من بیشتر از اینکه شور حال انقلابی داشته باشد ،شور و حال جشواره ای دارد! (و یا داشت!) یادش بخیر چهارسال پیش بود که قرتییَت ما گل کرد و دل زدیم به دریا و همراه اخوی راهی تهران شدم و تا آنجا پیش رفتم که دربان جلوی رویم ایستاد و گفت:
- لطفا کارتتان را ببینم!
آقا از من علامه ی شهرستانی کارت ورود می خواست! خوب برادر ما اهل رسانه و خانواده سینماست و طبیعتا کارت ورود به سالن مطبوعات جشواره را داشت و من خوب نداشتم و دربان عزیز میلی به همراهی با دل کوچک ما نداشت و با احترام مرا به بیرون هدایت نمود! و در اینجا بود که من احترام خویش را نگه داشتم و رفتم پشت نرده های درب ورودی و همانند فیلم های هندی از پشت در برای اخوی دست تکان دادم  و او نیز با لبخندی بر لب دست تکان داد و من ماندم و تهران و جشواره و سینما...
پشت در ماندن ما عالمی داشت! هر بازیگر و کارگردانی که اراده می کردیم سیگار بدست( البته در نود ونه درصد موارد!) از پیش رویمان عبور می نمود و ما بنا بر عادت مرسوم کف بر دهان مانده بودیم! خوب من بچه شهرستانی وقتی عباس کیارستمی با آن عینک دودی آنهم ساعت ده شب! می یاد روبروی من می ایستد و با این و آن عکس می گیرد، قاعدتا باید کف بُر شوم و یا مثلا  وقتیکه پرویز خان پرستویی چشم در چشم من می اندازد و می گوید ببخشید!( همچین به من گفت ببخشید که فکر کردم عباس آزانس شیشه ایم و می خواستم بگویم حاجی دستت را می زاری روی گِلوم!)
کلا  روز عجیبی بود! من تا به حال اینقدر برایم عشق سینما بودن مکشوف نشده بود، کی مکشوف شد؟ وقتی با پیاده چند قدم رفتم بالاتر از سینما فلسطین تا مثلا بلیط سینما عصر جدید گیرم بیاید که ناگهان با مقوله ای به نام صف سینما روبرو شدم!!!
صفی بود به درازای زیاد و بیش از حد ، باور کنید پانصد نفر حداقل درونش جا شده بودند و این صف طویل در خم خیابانی محو می شد! تجربه عجیبی بود، اینهمه آدم برای فیلم رئیس مسعود کیمیایی سرما را به جان خریده بودند و مثل آدم در صف ایستاده بودند و عجیب تر آنکه یقین داشتند که بلیط بهشان نمی رسد!
مسیر کج نمودم و من نیز برای فهمیدن دلیل این عشق کذایی جایی انتهای صف جای برای خویشتن پیدا نمودم و سعی کردم که تهرانی جلوه بدم ولی قیافه ام بسی تابلو بود گویا!  یک ساعتی میان این جمعیت دلشیفته حضرت سینما ایستادم و جایتان خالی بحث هایی با هم صفان اندر باب سینما و جشنواره و سیاست وغیره نمودیم و در همین بحث ها بود که با یک عشق سینمای هفتاد ساله آشنا شدم!
پیرمرد عجیب عشق سینما بود! خاطراتی تعریف می کرد دال بر این مطلب بود،  باورتان نمی شود مثل جوان بیست ساله شور و حال داشت و  وقتی اندرباب سینما و فیلم هایی که دیده داد سخن می داد دیگر حواسش به اطراف و نگاههای مردم نبود و حاضر بود برای بهترین فیلم زندگی اش جان بدهد! می گفت: جشواره که شروع می شود زندگی من می شود  سینما!
آن روز بعد از دو سه ساعت صف نوردی و خیابان گردی بالاخره به صورت کاملا اتفاقی حضرت سینما ما را طلبید و ما بدون صف رفتیم اولین فیلم جشواره ای را تماشا نمودیم که برایی شروع کار بد نبود، فیلم خون بازی را تا به انتها به تماشا نشستم و شاد بودم که توفیقی اینچنین نصیبمان گردید!
بعد از خون بازی  دوباره  راهی سینما فلسطین شدم تا با اخوی گرامی به شهر و دیار خویش برگردیم و که ناگاه توفیقی عظیم تر از توفیق قبلی نصیبمان شد و دل دربان سینما بر من حقیر  به رحم آمد و گفت:
-   بیا برو تو!
شیدا و سرمست رفتیم در خیل منتقدان و بازیگران و کارگردانان اندر پی برادر !
اخوی وقتی مارا دید بسی اظهار تعجب نمود و گفت: اینجا چه کنی؟
گفتم: بد مستی!!!
خندیدیم و دقایقی بعد بدلیل کمبود جا ( معلوم بود که دربان برای همه دلسوزی نموده بود!) بر کف سالن سینما به تماشای فیلم روز سوم نشستیم  و نکته باحال اینجا بود که چندتن از منتقدینی که صبح تا شب در تلویزیون نقد می فرمایند نشستند کنار من و شروع کردند به بد و بیراه گفتن به کسانی که الکی وارد سینمای اهالی مطبوعات شده بودند و جای ایشان را به غارت برده بودند! منهم کم نیاوردم گفتم :
-   بله... باید جلوی این کار بد را گرفت! ...
آن شب یه سوال ذهن من حقیر را  گویا درگیر کرد: عشق سینما بودن تا چه حد و تا کجا؟!
خوشحال می شم اگر بشود سرش بحث کرد.

*
دیشب برگزیدگان جشواره بیست و هشتم را اعلام نمودند و من هنوز در کفم که این چه وضع داوریست!!! به خدا به غیر از حاتمی کیا هم کارگردان در مملکت هست! راستش امسال اصلا حال و حوصله ی جشواره رفتن نداشتم و این داوری ها نیز حال خوش ما را تکمیل نمودند!
البته نه اینکه به رنگ ارغوان فیلم بدیه، سوال اینجاست که چرا اینقدر بقیه فیلم ها را دست کم می گیرند و اینقدر شتاب زده عمل می کنند! آقای مارتین اسکورسیزی معرف حضور هست؟ این آقا این آخر عمری بعد اینهمه فیلم خفن  و چند بار نامزد جایزه شدن بالاخره اسکار گرفت! حالا اینجا فقط کافیه حاتمی کیا باشی تا به فیلمهایت جور دیگر نگاه کنند و ...
 و حرف آخر اینکه بنا بر گفته دوستانی که امسال جشواره رفتند گویا  ما جزو نسل آخر جشواره بازها بودیم!
خدایش قبول بفرماید!!!