۶ خرداد ۱۳۸۹

روی بیست و نهمین پله


یا خدا
1. من زنده ام! یعنی در قید حیات هستم! یعنی گویا و احتمالا هستم!
2. البته یه چند وقتی دچار سکته وبلاگی ( که حس می کنم از واجبات وبلاگ نویسی طلاب است ) شده بودم!
3. البته سکته ما به دلیل مشکلات کوچک مالی بود که امان نمی داد تا اینترنت پر سرعتمان را شارژ بنماییم! و خودتان در جریان هستید که اینترنت دایالاپ! چه اینترنت خوبی است! و چقدر زیباست! مخصوصا اگر وبلاگت در بلاگر باشد که این امر با این اینترنت زیبا نیازمند صبر برادر گرانقدر و پیامبر خدا ایوب است!
4.برای اثبات زنده بودن خویش در ادامه داستانکی می گذاریم که چشم به راه نقد (سازنده ی!) شماست!
5. یا خودِ خدا!
***




روی بیست و نهمین پله


روی بیست و هشتمین پله همه چیزهایی که خورده بود به صورت قطعات کوچک یک سانتی و لزج بالا آورد. دختری که تازه رسیده بود به پله ها وقتی این صحنه را دید  او هم یک ماده ی زرد و چسبنده بالا آورد. پیرمردی که داشت از بالای پله ها می گذشت ،خندید و سیگارش را به طرف پایین پله ها پرت کرد و رفت. رفتگری هرچه فحش محلی بلد بود بلند بلند نثار آن دو کرد. پسرکی سوار بر دوچرخه از کنار پله ها گذشت .  کلاغ سیاهی از روی بلند ترین شاخه ی چنار پرید و مورچه ی سرخی بر روی بیست و دومین پله بدون هیچ سر و صدایی به راهش ادامه داد و مرد با چشمانی خیسِ اشک یک پله ی دیگر بالا رفت و باز روی پله­ ی بیست و نهم هرچه باقی مانده بود بالا آورد ...

۱۱ نظر:

فهیمه گفت...

سلام
از لطف شما ممنونم.
راستش با خوندن این متن چیزی به ذهنم نرسید ولی متن بالایی خیلی همذات پنداری در پی داشت! کاملا درکتون می کنم.
امیدوارم 14 خرداد سعادت زیارتتون رو داشته باشم.
در پناه خدا.

(م.ا.ب) گفت...

سلام.
شاید به این بشود گفت رمان مینی‌مال..!
گرچه تحول در حد رمان نیست مگر اینکه بگوییم در رمان مینی‌مال تحول به معنای تحول در رمان نداریم. یک موقعیت. یک حس. تصویرها دقیق و داستانی هستند. در خواندن و شیئی شدن هم مشکلی نداریم. ولی باز هم فکر می‌کنم یک چیز کم است! نمی‌دانم شاید یک حس معتادگونه این را می‌گوید.

(م.ا.ب) گفت...

فکر می‌کنم به جای یک موقعیت و یک حس باید بگویم چند موقعیت و چند حس با محوریت یک موقعیت و یک حس اصلی تا رمان بودنش واضح‌تر شود. و البته پایانی با احساسی دوگانه...

(م.ا.ب) گفت...

فکر می‌کنم به جای یک موقعیت و یک حس باید بگویم چند موقعیت و چند حس با محوریت یک موقعیت و یک حس اصلی تا رمان بودنش واضح‌تر شود. و البته پایانی با احساسی دوگانه...

یار جوان صدر گفت...

سلام به شما یار صدر عزیز
14خرداد امسال امام موسی صدر 82 می شود.82 سالی که 32 سال آن در اسارت گذشته است.
ما جوانان ایران، امروز نام امام موسی صدر را از زندان فراموشی و غربت آزاد می کنیم تا فردا از اسارت لیبی رهایش کنیم.
برای سهیم شدن در این بزرگداشت می توانید از محصولات طراحی شده یاران صدر در وبلاگ یا سایت خود استفاده کنید و یا در صورت تمایل یک پست از وبلاگ خود را به 14خرداد و تولد امام موسی صدر اختصاص دهید.
در ضمن از شما دعوت می شود در روز تولد امام موسی صدر با مراجعه به سایت یاران صدر در جشن تولد مجازی امام شرکت کنید.
منتظر حضور گرم شما هستیم.

مجتبی گفت...

سلام
خوشحالم که زنده اید.

م.ح.م.د گفت...

اااا یادش بخیر اون موقع که اسم وب من تازه به دوران رسیده بود اومده بودم اینجا و شما از اون موقع ا÷ نکردی واقعا که حق گفتند ان ها که گفته اند طلبه ها...دند خودت که منظورم رو فهمیدی البته ببخشیدا

حنا گفت...

آدم حس این پله هایی که عکسش را گذاشتید را ندارد انگار. داستان اما، به نظر توی ساختمان های دهه 30و40 اتفاق می افتد. نه زیر آسمان. گرچه آسمانش را عکس ثبت نکرده باشد حتی!
بیش از همه، دلم 29 پله ای خواست که عکاسی اش کنم.

نباتلخ گفت...

اگه پله سی ام بود باز هم میتونستم یه تحلیلی بکنم اما حالا...

ناشناس گفت...

آدم حال تهوع بهش دست ميده ولي از اونجايي كه نبايد به روي خودش بياره چيز دندونگيري دستگيرش نشده با صداي نازك شده زنونه ميگه:چقدر خوب، حس "تهوع" سارتر رو تداعي مي كنه!

فائقه گفت...

همون ناشناسم،خواستم شناس شم!