۱ بهمن ۱۳۸۸

شکوفه زد !

شکوفه زد ؛ بهار شد. پیرمردی خندید. گوشه گرم خانه ای  نوزادی به دنیا آمد. سمیه سفره هفت سین بر فرش کوچک حال پهن کرد.آجیل میان مشت های گره کرده دست به دست می شد.آسمان آبی بود.از لب بام خانه بی­ بی، ابری تنها گذشت.قوری چای پر از چای بود.حمید لباس نو اش به همه نشان می داد. گلاب لی له بازی می کرد. بی بی عطر می زد و عباس هراسان آمد.  
***   
 - باید بریم...
- کجا؟.... عباس توروخدا بگو ببینم چی شده!... تورو به جون بی بی...
- پاشو ... یالا... هیچی نگو ... بچه ها را آماده کن... زود باش زن... بدو... بیچاره شدیم... یالا...
- تا  نگی چی شده پا نمی شم!... تو رو به جون حمید و گلاب .... عباسم چی شده.؟..
- خان عظیم...
- خان عظیم چی؟
عباس ستون بدنش شکست . نشست. بغضش شکست. ایستاد. اشک ریخت. از چشمان زن ،چشم مخفی  می کرد.
- خان عظیم قصد جونم کرده سمیه.... بیچاره شدیم... میگه من جلال را فراری دادم...
-چی؟
- می خواد من رو بکشه !... می فهمی؟... سید رضا خانه ی خان بوده... خان به همه گفته خون من  را بریزند!... سمیه... قصد جونم کردند!...
- غلط کردن!... تو که جلال من را فراری ندادی...داداشم خودش فرار کرده... غلط کرده هرکه قصد جونت بکنه... مگه من مُردم...بیا عباسم ...بیا بشین چای تازه دَمه...
***     به سوراخ روی پیشانی خان عظیم و خونی که زیر سرش آرام آرام بروی زمین پهن می شد خیره شده بودند. سید رضا بالای سرش نشست و آرام گفت: شیر زن است این سمیه! شیر زن!
***
-جلال تو رو جون آبجی فرار کن... هیچکس نمی فهمه... تو رو جون بی بی...
-نمیشه... خان عظیم اگه بفهمه تو و عباس رو بیچاره می کنه... خون به پا می کنه!... آبجی تو رو به جون عباس بذار بمونم...
-فرار کن جلال...برو ... برو... اگه بمونی می کُشتت...
- بذار بِکُشه آبجی... من پسرش رو کشتم... راهی دیگه ندارم باید بمونم...
- بیا اینهم راه... اسب را بگیر و فرار کن... من نمی ذارم خونت را به خاطر یه حروم لقمه بریزن... تو جون دختر  زبان بسته حسن را نجات دادی...قتل که نکردی!... تو رو به جان حمیدم برو... برو جلال...برو...
***
سمیه اشک می ریخت ...    
   
  

۱ نظر:

ممد نبودي گفت...

سلام جوان

لينك‌ت كردم.

اگه پسن‌ديدي، توم پي‌وند ما رو مبارك كن.