۴ فروردین ۱۳۸۹

بیا تا برویم...

کربلا کعبه دلهاست خدا می داند
دیدنش آرزوی ماست خدا می داند...




 گفته بودم که سفری در پیش دارم...
گویا وقت سفر است!
دعا گوی همه ی شما هستم و محتاج دعای شما...
اگر خدا بخواهد شانزدهم فروردین  بر می گردم و اگر بازهم خدا خواست شرح این  سفر را خواهم نوشت!
شنیده ام به کربلا که برسی بُهت به جانت می افتد و گنگ می شوی!

 التماس دعا...

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

سیصد و شصت و دو روز و دوازده ساعت و بیست و دو دقیقه بعد از لحظه تحویل سال:

لحظه سال تحویل 1388 با خودم چنین می گفتم:
_ اِ... 87 تمام شد؟! ... یک سال گذشت؟! ... واقعا یک سال گذشت؟! ... چرا من هیچی نفهمیدم؟!! ... چی شد؟! ... لامصب مثل بز گذشت!!!

لحظاتی بعد از تحویل شدن سال:
-خدایا تو که مقلب القلوبی یه رحمی به این قلب ما بنما... بیست سال گذشته و هیچ اتفاقی برای این قلب گرامی نیافتاده است... انگار نه انگار که احتمالا تا کنون باید تغییراتی چند پیرامون خویش داشته باشد و کمی با آن قلب هیجانی پانزده سالگی فرق کرده باشد... خدایا امسال را برای من یه نقطه شروع قرار بده... خدایا امسال من اینی که بیست ساله هستم  نباشم...
یک ساعت بعد از لحظه تحویل سال:
(هرچه درون خاطرات سال پیشم دنبال یک اتفاق و یک شروع  برای خودم گشتم هیچ اثر شایان توجهی در محضر ذهنمان جلوس پیدا نکرد و غمی دل و قلبمان را فراگرفت!!!)
-عجب خری هستم من!!!

دو ساعت بعد از لحظه تحویل سال:
-امسال توسعه یافتگی را کنار می گذارم ... به جان خودم...آقا جان تو را جان آن سیصد و سیزده سربازت یک نیم نظری به این طلبه از خدا بی خبر بنما،دلش پوسید از بس طلبه نبود!!!

سه ساعت بعد از لحظه تحویل سال:
(با بی میلی تمام سر سفره رنگارنگ اولین ناهار سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت می نشینم و در حد ترکیدن بهرمند می شوم تا بلکه غم و غصه را بفراموشم!)

سیصد و شصت و دو روز  و دوازده ساعت و بیست و دو دقیقه بعد از لحظه تحویل سال:
-هیچ غلطی نکردم!!! چه کنم با این تنِ تن پرور و این میل و هوس دیوانه وار که هر کجا میلشان بکشد میبرند مرا!!!
چه کنم با این من؟!!! دهنم را سرویس کرده است! بی صفت سیصد و شصت و چهار روز فراموشم کرده بود!!!
انگار این بارهم لحظه تحویل سال مثل برادران چهارپا باید چنین بگویم:
اِ... 88 تمام شد؟! 
      خدا...خسته شدم از این خریت! ... تو رو به جان هرکسی که دوست داری نجاتم بده...


*عید تحویل حالتان ،  بدجوری مبارک بادا.
*ببخشید این قدر بی حوصله می نویسم و دیر بروز می کنم ، باور کنید در خودم مانده ام  و آرزوی یک حرکت خشک و خالی به جانم مانده!
*التماس دعا در حد بوندسلیگا!
* در ضمن یک سفر در پیش دارم  که خبرش را می دهم! فقط دعا کنید که بشود...






۱۵ اسفند ۱۳۸۸

«چه» سلوک چریکی!



چند شب پیش بالاخره میان هزارتا کار الکی و بی هدفی که دوروبرم را گرفته بود فیلم  دو قسمتی و چهارو نیم ساعته «چـــــه» ساخته برادر استیون سودبرگ را تا به انتها به تماشا نشستم و در همین جا  و بدون مقدمه پردازی باید بگویم که بدجوری حوس سیگار آنهم از نوع برگ را کرده ام و حیف که کلبه خراباتی ام در کنار شلوغی خانواده است و مجال این نداشتم که هنگام تماشای این بیوگرافی بی بدیل دستی به سیگار برم و به همراه چریک عزیز یعنی همان برادر چگوارا دم و و باز دمی دودی داشته باشم که  البته صد حیف و افسوس!

باور کنید که این فیلم چهار ساعت و نیم زمان داشت و من با این که هر قسمت را در شب جداگانه دیدم باورم نمی شد که چهارساعت بیشتر میهمان روایت برادر سودبرگ از زندگی چریک چگوارا باشم  و اصلا نفهمیده ام کی شروع شد و کی تمام!!!
 راستش بخواهید فیلم مرا بدجوری گرفته است! مخصوصا قسمت اولش که کمی تا قسمتی کولاک بود و تکان دهنده! و شاهد سلوک  دکتر چریکی هستی که سیگار برگ می کشد و انسانیت و اخلاق را به همرزمانش تعلیم می دهد و در میان تق و توق تیر و تفنگ کتاب خواندنش رها نمی شود و بر اساس مرام و سلوکش مردم کوچه بازار را مداوا می کند! و مسلکی را پایه گذاری می کند به نام (چریکیت)!
فیلم با اینکه طولانی است ولی خسته کننده و ایرانی اصلا نیست و تو با فرم و شیوه روایتی که کارگردان لحاظ کرده با قهرمان داستان همراه می شوی و این نکته حائز اهمیت است که با یک فیلم مردانه مواجه هستی و قهرمانش منش مردانه دارد و ناله و شیون نمی کند و بر اساس احساس تصمیم نمی گیرد و به راحتی تمام دستور اعدام همرزمانش که قانون شکنی و ظلم کرده اند را می دهد و خودش به نظاره می ایستد . قهرمان این داستان هرچند که شخصیتی تاریخی و واقعی بوده است اما با شیوه روایت کارگردان که حالتی مستند وار را انتخاب کرده است  و بازی دیدنی  «بنیتیو دل تورو» باور پذیری خاصی دارد.
البته این فیلم در نشان دادن درونیات و ذهن قهرمانش می لنگد و ما در سطح، شاهد این قهرمان و اسطوره آمریکای لاتین هستیم و ای کاش کارگردان به این نکته توجه می کرد و پا را فراتر از روایت تاریخی می گذاشت و به قهرمان فیلمش نزدیکتر می شد تا مثلا اینقدر صحنه اعدام چه و کلا صحنه های پایانی فیلم سرد و بی روح از آب در نمی آمد!
ولی تماشای این فیلم را از دست ندهید و هنگام تماشا به نکته توجه کنید که چرا قهرمانان تاریخی  وقتی در سینمای ما به روایت در می آیند فرق خاصی با سیب زمینی پوره شده ندارند؟! و چرا مثلا ما اگر می خواهیم زندگی یک شهید را روایت کنیم نماز شب خواندن او رادر کودکی و در بغل مادر را نشان می دهیم؟! و به جای نشان دادن یک انسان ، یک فرشته از عرش کبریایی خداوند متعال را نشان می دهیم؟!
مثلا فرض کنید ما بخواهیم فیلمی در مورد یک چریک واقعی که یک تار مویش می ارزد به هزاران چگوارا؛ به نام مصطفی چمران که واقعا و به معنای واقعی کلمه یک مبارز بود، بسازیم چه چیزهایی را نشان می دهیم؟ 
فقط همین را بدانید که اگر ما ذرّه ای در روایت چنین شخصیتهایی موفق بودیم امروز به جای عکس های بزرگ چگوارا در اتاق هم سن و سالهای خودمان عکس مصطفی چمرانها بود!!!
«چه»  ساخته استیون سودبرگ را ببینید و دعا کنید که کمی  خداوند متعال کمی خلاقیت در فیلمسازی به کارگردانان سرزمینمان بدهد و فیلمنامه های ما کمی فیلمنامه باشند  که شهید چمران را برایمان روایت کنند نه ساحت قدسی فرشتگان عرش خداوند متعال را!!